هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

دلنوشته

می خواهم از تو بنویسم از ماهی کوچک مادر که با وزن یک کیلو نیم وقد سی وپنچ سانت متولد شد از فزشته ای کوچک که حتی در مواقع نوازش بیم به درد امدن بدن نحیف وکوچکش مشغله های ذهنی من بود ووای برمن که با هر نگاه برتو نگرانی مادرانه ام در گوشه ای ار نگاهم سایه افکنده من مادر م با تمام دلشوره ها ونگرانی های مادرانه اکنون من دخترک شیرین زبانی دارم که  جان داد به رنگ صورتی واز لباس وکفشش تا شیری که می نوشد.. صورتی وبنفش رنگهای محبوب دل کوچک دخترکم اکنون من فرشته ای از جنس خودم دارم با اون جیغهای بنفش وقهر وناز مخصوص خودش الان من عروسکی دارم زیبا که دلتنگم می شود وبه کوچکترین غضبی برادرانش را محکوم می کند من هانا را دارم که بند بند وجودم...
29 13

اندر احوالات ما

سلام بچه ها ببخشید چند وقته زانوی چپم ار پا انداخته من ورسما درد دارم راستش بخواهید چند وقتی بود شاید بالایی یک سال که زانوم درد مختصری داشت واین اواخر تشدید شده بود ومنم سر وته قضیه را با ارامبخش مسکن حل می کردم وتا وقتی از شمال برگشتیم من نشسته بودم که دیگه از درد زانوم نتوانستم بلند شم واین ماجرا یی شد بماند وختم شد به عکس و ام ار ای ودکتر ودوا ودرمان که دکتر گفت عضله هایی زانوت خییلی کوفته وشل شدن وباید زیاد سر پا باشید که من گفتم سه قلو دارم خندید وگفت پس بگو در نتیجه فعلا تشخیص ضعف شدید ماهیچه وعضله را دادن واز طرف دیگه سه تاتون بدجوری سرما خورده بودید که دارید بهتر می شید.. اوضاعی بود این چند وقت خدارا شکر که داره سپری می شه راستی...
8 13

برای بزرگ مردان کوچکم

چه ساده  می گذردقصه های شبانه من وتکان خوردن شما ها در بطنم واولین ترسها ی من که به حکم مادر بودنم گریبانگیر تمام ساعات عمرم هستند. روزهای کودکی شما ودنیایی پر هیاهوی شما سوار بر رخش سفید تاخت کنان در حال گذر است وشما بزرگ بزرگ تر می شوید و....اکنون تمام خانه  در احاطه حیوانات اسباب بازی شماست وجنگ وجدال بر سر انها تکرار تمام دقایق ماست ومن هر روز نقش تازه ا  ی به هدیه می گیرم یکروز مامان شیرم فردا مامان دایناسور ودیروز مامان پلنگ عزیزان هرگز فراموش نکنید که خداوند نگهدار شما بود وهست حضورش به وفور درزندگی شما هویدا ست شما نوزادانی بودید بسیا رکوچک با وزن یک کیلو ونهصد ویک کیلو هفتصد که بیم ازار واذیت شدن شما سایه ای سنگینی ...
14 13

بهمن نامه

سلام عزیزان شش بهمن تولد دایی فراز بود که رفتیم وشما باز به جایی دایی شمع فوت کردید گلهای مامان ایین دو سه هفته در گیر پادرد من بودیم که هنوزم ادامه داره وبا مسکن داریم با هم کلنجار می رویم چند بار با بابایی وخاله صبا(پرستارتون)بیرون رفتید که من نتوانستم همراهیتون کنم یک بارم رفتید باغ وحش هفته پیش پنچشنبه رفتیم برج میلا د که بهتون خوش گذشت وکلی بد وبدو کردید وشام خوردیم دوشنبه ها کلاس نقاشی می روید که این هفته جلسه دومش گذراندیم وچهارشنبه ها کلاس بازی موسیقی  که  هر دو عالی اند وموسیقیتون فوق العاده است استادتون خانم احمدی که یکی از کارامدترین وبه نامهاست  وواقعا حرف نداره وخوبی این قضیه اینکه برای اولین بار بدون حضور من ویا کس دیگری در کل...
15 13

حس ناب مادری

مطمئنا همه مادران غرق در حس های ناب مادری می شوند که در گذز زمان ودلمشغولیهای  روز به باد فراموشی می رود مثل تمام زیباییهای که نثارم شد ومن خییلی وقتها گذشتم از کنارش به ارامی زمانی هست که با گریه فقط وفقط به توپناه می اورند وبا تمام وجودشان تورا می جویند واغوشتان مامن امن انهاست ان هنگام است که مادری زمانهایی هست که درعوالم خودت غوطه وری وبه ارامی سر کوچک فرزندت به روی بازوانت به خودت می اورد که مادری زمانی که در خریدهای منزل تمام مدت حواست هست که خواسته فرزندانت از قلم نیافتاد به خود می گویی من مادرم وقتی تمام گوشه کنار خونه قلمرو اسباب بازی کودکانه می شود یادت می ماند که فرزندانی در این خونه هستند که تمام زیبایی زندگی...
30 13

اخرین بهمن نامه

سلام گلهای مامان این چند وقت بد جوری گرفتار بودم کمی بد کمی خوب سرمایی بدی خوردم وتعطیلات با هم رفتیم شمال البته از دوشنبه اش حدودا دو سه روز زودتر کمی تعمیرات جز ئی می خواست که انجام دادیم سه شنبه خاله سحر وعمو شریف خاله مریم وعمو بهنام وخاله هلن وعمو احمد ولارا وخاله شراره وعمو احمد امدن پیشمون خییلی خوش گذشت همه چیز خوب بود ودوستای گلم خییلی حواسشون به من وزانو دردم بود در واقع من مهمون اونها بودم طبق معمول این چند وقت خاله شراره خییلی کمک حالم شد وواقعا مثل خواهر نداشته ام ومن هر وقت کار یا کمک خواستم از بابل می ایید کنارم خدارا شکر که دوستان ووهمرا هان خوبی در کنارم دارم هوا بارونی بود ولی ما چون مهمون داشتیم خوب بود وشما فسقلی ها هم ک...
4 13